۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

یادگار تختی




غلا‌مرضا تختي حالا‌ در آمريكا زندگي مي‌كند.


در سايت اينترنتي‌اش كريسمس و سال نو ميلا‌دي را با عكس‌هايي از كاج‌هاي تزئين‌شده جشن مي‌گيرد.
از «هالوين» مي‌نويسد و عكس كدو تنبل به ما نشان مي‌دهد.
غلا‌مرضا تختي در آمريكا آرام‌آرام بزرگ مي‌شود و به فرهنگ آمريكا آرام‌آرام خو مي‌كند.
او كه بايد بيش از هركسي شبيه پدربزرگش باشد و احتمالا‌ هم هست،
هزاران كيلومتر از ايران دور شده. حقيقت تلخي است برادر!

جهان پهلوان با پسرش بابک



او كه حالا‌ 14 ساله است و به سختي تلا‌ش مي‌كند در غربت همچنان غلا‌مرضا تختي بماند، سال پيش در چنين روزهايي از ياد پدربزگ نوشته بود. اين يادداشت كوتاه، سرشار از غم و شوق و لبخند و اشك است:
"ديروز سالگرد پدربزرگم بود و ما نبوديم.
آن سال‌هايي كه بوديم مامانم و بابام شير و موز مي‌آوردن مدرسه.
بعد از مدرسه هم، من و مامانم مي‌رفتيم خانه مادربزرگم و صبر مي‌كرديم تا شب كه بابام بياد از ابن‌بابويه و حسينيه ارشاد...
تلويزيون روشن بود اما پدرم را نشان نمي‌دادند.
اين بود كه همه خيال مي‌كردند بابام نرفته.
ما مجبور بوديم به تلفن‌ها جواب بدهيم و بگوييم كه بابام آنجا بود.
بعد همه فهميدند كه چرا بابام را نشان نمي‌دهند،
با اينكه او از همه بلندتر و پرزورتر و قشنگ‌تر است و تازه فرزند جهان‌پهلوان هم هست...
من اينجا كه آمدم به مادرم گفتم هيچ‌كس مرا نمي‌شناسد و من چطور بروم مدرسه؟
تو ايران همه مي‌دانستند من كي هستم اما اينجا چه كسي مي‌فهمد؟
مادرم گفت چه بهتر، خودت بايد كاري كني كه همه تو را بشناسند.
اين بود كه درس خواندم خيلي.
تو زبان انگليسي اول شدم،


بين دانش‌آموزان آمريكايي توي سه كلا‌س رياضي اول شدم و توي چهار كلا‌س علوم اول شدم و خيلي جايزه گرفتم؛
تازه به‌خاطر اينكه به يك بچه چيني كمك كردم كارت مخصوص به من دادند
و تازه آن‌وقت بود كه فهميدم من هم كمي خوب هستم.
بعد يكي از معلم‌ها به من گفت درباره شب يلدا كار كنم، تحقيق كنم.
كردم. ديدم چقدر قشنگ است شب يلدا.
همان‌وقت دلم مي‌خواست بيايم ايران
اما مادرم همين‌جا شب يلدا گرفت
و خلا‌صه بعد از اين تحقيق معلمم جلوي همه به من گفت
تو با آن قهرمان ايراني كه توي اينترنت اسمش پر است چه نسبتي داري...؟
گفتم نوه او هستم.
همه برگشتن به من نگاه كردند
و از آن روز كارم سه برابر شده.
يكي براي خودم درس مي‌خوانم
يكي هم براي اينكه نگويند نوه جهان‌پهلوان چيزي سرش نمي‌شود."
--------------------


با سپاس از دوست خوب و گرام که این گزارش را برای من فرستاده

۴ نظر:

آنیتا گفت...

درودبر پهلوانان ایرانی

مسعود گفت...

درود

در هر شهر ایران که قدم بگذاری یک ورزشگاه به نام تختی گذاشتند در حالیکه جز اینکه هر سال روز خودکشی تختی سر قبرش جمع بشوند هیچ کاری برای تختی نکردند.

پیروز باشی. پاینده ایران. به امید آگاهی ایرانی

فرشید گفت...

درود بر داریوش گرامی‌
داستان جالبی‌ بود...دست مریزاد

داستان زندگی‌ سپهبد مهدی رحیمی به همراه عکس هایی از دادگاه را از زبان همسرش منیژه رحیمی اینجا بخوانید:
http://farshidh.blogspot.com/2011/01/blog-post.html

فاشیست گفت...

سلام داریوش عزیز
چه مطلب خوبی گذاشتید.
راستی من رمز وبلاگ جدید رو نمی تونم اینجا بذارم چون خصوصی نداره. وبلاگ قبلیتون هم که باز فی..ل..ت..ر شده.اگر دوست داشتید آدرس ایمیلتون رو بذارید تا تقدیمتون کنم.